سفارش تبلیغ
صبا ویژن
انصاف، دوستی را پایدار می کند . [امام علی علیه السلام]
 
سه شنبه 89 اسفند 24 , ساعت 12:7 عصر

                                                   بسم الله الرحمن الرحیم

                                سه شنبه 3/11/1385 روز سوم محرم

امروز کُبری 11 به محل کار نیامده او با یک قیافه بلند و چشم آبی رنگ و از برو بچه های فارس « شیراز » تخت جمشید و از نژاد ایرانیان اصیل ، مجرد و زندانیار و خیلی دوست داشتنی ، نادر حسن زاده را می گویم .

کراتین خورده ، سنگ کلیه اش عود کرده ، چند روز مرخصی برایش زده بودند . پسر خوبی است . با حال مثل دوستانش کمالی ، نجفی ، سید کریم  سجادیان که هر پنج نفر بچه های خوب شیرازی هستند . شفای نادر را از آقا امام حسین (ع) خواستارم .

صبح با صحنه عجیب و غریبی روبرو شدم همان مرد  دیروزی که خودزنی کرده بود سالم شده مثل ببر و پلنگ برای خودش راه می رفت ، تازه بعد از ظهر هم آزاد شده بود اما بدبخت آن زن که شوهر بی غیرتش ، غیرت زن را در جلوی بقیه خُرد و خمیر کرده بود .

 

مددجویان امروز روز خوبی برایشان بوده ، نمی دانم چرا !! بعضی ها از مددجویان می خواستند که به آنها کمک کنم ، یکی از آنها اهل شمال ، رشتی بود . روز اوّل که آمده بودم به او گفته که سعی می کنم کارت را درست کنم . که خدا را شکر امروز آزاد شده بود مثل اینکه انگار 50 سال تو زندان ابوغریب بوده باشد یعنی از لحاظ دوری و غربت. ولی به خدا قسم کارکنان این اردوگاه که من در آنجا بودم چه ماه رمضان و چه ماه محرم ، همه انسان های  مذهبی هستند و خیلی هم هوای مددجویان را دارند . مثلاً شب ساعت 5/8 8 مسئول اردوگاه که حاج آقای پیری می باشند آمدند اردوگاه و بعد به همراه من آقای وهابی ، آقای عیسی پور ، آقای درویشی وارد بند قدیم شدیم . مشکلات را بررسی کرده ، روانه ی بند جدید شدیم و اتفاقاً بعد از مشکلات به 2 نفر از دانشجویان برخورد کریدم که به علت مواد مخدر تریاک دستگیر که با لطف و مهربانی حاج آقای پیری و زنگ زدن به قاضی ، بنابراین شد که فردا هر 2 دانشجو آزاد شدند چرا که تاریخ 7/11/85 امتحان دارند .

حسینی را می گویم پسر خوب و مجرد نماز می خواند در اقامه اشهد ان علیا ولی الله را من این طور فهمیدم ! اشهد ان یهودَن الله . که خیلی با او خندیدم . البته جمله ای را گفته بود که مضمونش این بود . حاج آقا دستی به سر من بکش . تو را به خدا شوخی نمی کنم دستی به سرم بکش ، آرامش می یابم . خجالت کشیده به او گفتم . حسینی تو محبّ پیغمبری ، چرا این حرف ها را می زنی ، می گه : شما که حرف و نصیحت می کردید مرا، انگار در سرم احساس آرامش خاصی به من دست می داد که لذت بخش و سبک آور بود . واقعاً مردم به چه چیزایی اعتقاد دارند ولی ما طلبه ها به چه چیزهایی که . . . !!!

از اینکه امروز توانسته بودم کار دو سه نفر را درست کنم خدا را شاکرم البته کار خدا بود نه کار من فقط من یک وسیله بودم . مددجویان سینه زنی خوب می کردند و من هم مانند آنان دست هایم را به سوی سینه هایم می بردم شاید امیدی به شفاعت مولایم حسین (ع) داشته باشم تلویزیون دالاب تمام مراسم ها را از دوربین مخفی که کار گذاشته بودند برای افسر نگهبانی به طور مستقیم پخش می کرد و آنها در جریان تمام مسایل اعتقادی قرار می گرفتند . چقدر مشهور شده بودیم !!! برای آقای طاهر دوستی پیام دادم مثل اینکه رانندگی می کرد : آقا طاهر دوستی . سلام ببخشید شما را از خواب بیدار کردم فقط می خواستم بگویم که پاهایت از پتو زده بیرون و او در جواب گفت : سلام در حال رانندگی پا بیرون نمی رود . آقای عیسی پور ساعت 3 نیمه شب پست است برق ها را خاموش کرده به همراه آقایان مهدی اورنگ « نقاش ماهر» و بهرام احمدی که بچه ها بهش می گن( لب غنچه ای) از پس که می خنده صورتش مثل لبو سرخ شده  به خواب ناز رفته ، با روشنایی موبایلی که در دستم هست  مشغول نوشتن این صفحات هستم کم کم به خواب نازی که فردای دیگری باید کارم را مثل روزی قبل شروع کنم می روم شب خوش ، دلتان همیشه گرم . و مستدام باشید .

 

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ